برگزاری رویداد تولید پوستر در مشهد به بهانه اولین سالگرد شهادت آیت الله دکتر رئیسی+جزئیات پشت صحنه پایتخت ۷ از تلویزیون پخش می‌شود (۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۴) بازیگر تاسیان مهمان برنامه ۱۰۰۱ می‌شود + زمان پخش آل پاچینو در فیلم آئین، به مبارزه با شیطان می‌رود صحبت‌های وزیر فرهنگ در حاشیه افتتاح غرفه عراق در سی‌وششمین نمایشگاه کتاب تهران فصل جدید برنامه «توفیق» با موضوع خادمان امام رضا(ع) + زمان پخش همه چیز درباره سریال یزدان + زمان پخش، بازیگران و خلاصه داستان رضا قاسم‌نژاد، سرپرست پخش شبکه یک سیما شد علت اکران نشدن فیلم سینمایی «سلام علیکم حاج آقا» چه بود؟ برنامه‌های رادیو به‌مناسبت سالروز ولادت امام‌رضا(ع) + زمان پخش علی مصفا با فیلم سینمایی «فیگور» در راه سینما + زمان اکران آغازبه‌کار نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران (۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۴) رقابت مستند ایرانی اوزاک یوللار در جشنواره سیدنی راوی عشق و عرفان | درباره محمود فرشچیان که خالق دو اثر مشهور «ضامن آهو» است صوت | دانلود آهنگ مشترک محسن چاوشی و حسین صفا با نام زندان‌بان+ متن دورخیز فیلم نوآ بامباک، برای اسکار رفاقت دانش‌آموزان خراسانی در رقابت‌های هنری | نگاهی به جشنواره فرهنگی و هنری دانش‌آموزان خراسان رضوی در حسرت گنجی که داریم | چرا در نمایش و بازنمایی ظرفیت‌های رضوی ناموفق هستیم؟
سرخط خبرها

یک اوشین و یک بی بی بیرون بر لطفا

  • کد خبر: ۱۳۰۸۲۶
  • ۰۱ آبان ۱۴۰۱ - ۱۵:۴۲
یک اوشین و یک بی بی بیرون بر لطفا
من چهارپنج ساله بودم که اوشین را شناختم، با او دست دادم و صدای خش دار بی ظرافتش را شنیدم.

من چهارپنج ساله بودم که اوشین را شناختم، با او دست دادم و صدای خش دار بی ظرافتش را شنیدم. آن موقع یک عرقچین کوچک سبز می‌گذاشت روی سرش و بین جعبه‌های چوبی میوه‌های لهیده و بوی کپک و ماندگی وول می‌خورد. من را از همان وقت می‌فرستادند خرید.

چون پدرم غدغن کرده بود مادرم برود بازار؛ برای همین من مثل فرستاده‌ای کوچک و ریزه میزه پا به سرزمین ممنوعه می‌گذاشتم.

درست وقتی همسالانم توی خانه به جان مادرشان نق می‌زدند که فلان چیز و بهمان چیز را می‌خواهند، من با سبد خرید دهه شصتی که تقریبا هم اندازه ام بود، می‌رفتم بازار. مدل این سبد مدام عوض می‌شد؛ یک بار قرمز پلاستیکی بود با پنجره‌های کوچک زیاد.

بار دیگر مجموعه‌ای از پاکت‌های ساندیس و گلدیس و مارک‌های دیگر بود که به هم دوخته بودند. گاهی هم سبدی حصیری بود، بافته از نواری سیاه و خاکستری که روز‌های آخر وقتی از دیوار بالکن آویزان بود، موسی کوتقی‌ها آمدند و تویش لانه کردند. وقتی اولین بار مادرم و بی بی آمدند، گفتند: «می خواهیم تو را بفرستیم برای خرید.» من فهمیدم قرار است زندگی ام طور غیرطبیعی بدی پیش برود.

فقط آب دهانم را قورت دادم و گوش دادم. گفتند: «بلدی چطوری؟» گفتم: «بلدم.» مانده بودند چطور من جغله را از رو ببرند. گفتند: «خب، چطوری؟» گفتم: «اول به یارو پول می‌دهم، بعد جنس را می‌گیرم و او هم به من پول می‌دهد.» طبق مشاهدات ابلهانه ام، باقی پول را با یک سنت باستانی عتیق اشتباه گرفته بودم و فکر می‌کردم هربار پول می‌دهی، فروشنده هم باید به تو پولی بدهد؛ مثل دست دادن موقع سلام. فقط به من خندیدند و توضیح دادند که این باقی پول گاهی هست و گاهی نیست.

این طور بود که پای من، پای چهارپنج ساله من، به بازار شهرک باز شد. من باید برای هرقلم خرید، همه مغازه‌ها را قیمت می‌کردم. بعد بین ارزان‌ترین ها، گزینه خوب را انتخاب می‌کردم. این وظیفه را خیلی دقیق و وسواسی انجام می‌دادم، طوری که زود توی بازار معروف شدم.

همان ماه اول فهمیدم انتهای بازار پیرمردی است که اوشین صدایش می‌کنند. مغازه به هم ریخته‌ای داشت که همیشه بو می‌داد، ولی از همه ارزان‌تر می‌فروخت. اوشین همیشه توی گرانی‌ها مثل موج شکن عمل می‌کرد و مغازه اش غلغله می‌شد. این آدم تا موقعی که زنده بود، نگذاشت مردم شهرک دلشان توی گرانی‌های مریض وار بلرزد.

یک چیز دیگر هم بود؛ آن وقت‌ها وقتی کتک می‌خوردم، پولم را گم می‌کردم یا چیزی دلم را می‌شکست، پناه می‌بردم به بی بی. وقتی می‌دید مثل گنجشکی سنگ خورده، غمگین و افسرده ام، سرم را می‌گذاشت روی زانویش.

یکی از همان آواز‌های قدیمی خودش را زمزمه می‌کرد که من کلماتش را نمی‌فهمیدم، اما فاصله به فاصله زانویش زیر سرم تکانی می‌خورد و فکر‌های تاریک، مثل شنی که در ساعت شنی سرازیر می‌شود، از شقیقه هایم می‌ریخت.

دست‌های پیرش را آرام روی گونه ام می‌گذاشت و با من حرف می‌زد. چیزی از دست هایش ساطع می‌شد که از شانه هایم عبور می‌کرد؛ از استخوان‌های شکستنی و کوچکم. حس می‌کردم فوج فوج گنجشک‌های جهان توی قفسه سینه ام، جیک جیک می‌کنند.

دنیا و تمام شهرها، تمام آدم ها، تمام محله ها، تمام بچه‌ها به یک اوشین و یک بی بی نیاز دارند. وقتی طاعون گرانی و سیاهی غصه مثل تغییر فصل، آدم‌ها را ابری می‌کند، باید چیزی باشد که بشود آنجا پناه برد.

باید جایی برای گنجشک سرگردان باشد که بتواند لانه کند، وگرنه من دیده ام کلاغ‌ها چطور گنجشک را توی هوا می‌زنند. اگر این طور نباشد، دنیا بدون اوشین‌ها و بدون بی بی‌ها دوزار هم نمی‌ارزد...

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->