نگاهی به ضعف‌های سریال «ناریا»؛ از روایت آشفته تا قصه مبهم! سعید روستایی و پیمان معادی در فهرست رای دهندگان اسکار هشدار وزیر فرهنگ درباره صداهای تفرقه‌افکنِ پس از جنگ چرا آهنگ «بوم، بوم، تل‌آویو»؛ در پاسخ حملات موشکی ایران به اسرائیل جهانی شد؟ + ویدئو نقدی بر وضعیت کنونی شعر آئینی | احساسات و گریه در شعر سوگ‌محور باید همراه محبت ولایت و شعور باشد برگزاری نشست انتقال تجربه با حضور عادل تبریزی در سینما هویزه مشهد شعر افشین علا خطاب به رژیم صهیونی | عاقبت بیت‌المقدس را رها خواهیم کرد فریبرز عرب‌نیا: ترجیح می‌دهم در کنار مردم کشور عزیزم باشم + فیلم سریال محرمی «جایی برای همه» روی آنتن شبکه دو + زمان پخش آمار فروش سینماها در روزهای جنگ بین اسرائیل و ایران اکران سیار فیلم‌های کودکانه در مشهد کارگردان فیلم بعدی «جیمز باند» مشخص شد «کاتیا فولمر» ایران‌شناس آلمانی درگذشت فصل پایانی سریال «اسکویید گیم» در راه است تکرار سریال «مختارنامه» از شبکه آی‌فیلم (محرم ۱۴۰۴) + زمان پخش قدردانی سخنگوی پلیس از اصحاب قلم در دوران جنگ رژیم صهیونیستی علیه ایران | عزیزان رسانه، گل کاشتید، دستانتان را می‌بوسم برنامه‌های حمایتی وزارت فرهنگ و ارشاد برای جبران خسارات گروه‌های موسیقی و نمایشی اجرای باشکوه ارکستر سمفونیک تهران در میدان آزادی حسام خلیل‌نژاد، بازیگر سینما و تلویزیون: اگر امروز هنری هست، میراث شهیدان است
سرخط خبرها

یک اوشین و یک بی بی بیرون بر لطفا

  • کد خبر: ۱۳۰۸۲۶
  • ۰۱ آبان ۱۴۰۱ - ۱۵:۴۲
یک اوشین و یک بی بی بیرون بر لطفا
من چهارپنج ساله بودم که اوشین را شناختم، با او دست دادم و صدای خش دار بی ظرافتش را شنیدم.

من چهارپنج ساله بودم که اوشین را شناختم، با او دست دادم و صدای خش دار بی ظرافتش را شنیدم. آن موقع یک عرقچین کوچک سبز می‌گذاشت روی سرش و بین جعبه‌های چوبی میوه‌های لهیده و بوی کپک و ماندگی وول می‌خورد. من را از همان وقت می‌فرستادند خرید.

چون پدرم غدغن کرده بود مادرم برود بازار؛ برای همین من مثل فرستاده‌ای کوچک و ریزه میزه پا به سرزمین ممنوعه می‌گذاشتم.

درست وقتی همسالانم توی خانه به جان مادرشان نق می‌زدند که فلان چیز و بهمان چیز را می‌خواهند، من با سبد خرید دهه شصتی که تقریبا هم اندازه ام بود، می‌رفتم بازار. مدل این سبد مدام عوض می‌شد؛ یک بار قرمز پلاستیکی بود با پنجره‌های کوچک زیاد.

بار دیگر مجموعه‌ای از پاکت‌های ساندیس و گلدیس و مارک‌های دیگر بود که به هم دوخته بودند. گاهی هم سبدی حصیری بود، بافته از نواری سیاه و خاکستری که روز‌های آخر وقتی از دیوار بالکن آویزان بود، موسی کوتقی‌ها آمدند و تویش لانه کردند. وقتی اولین بار مادرم و بی بی آمدند، گفتند: «می خواهیم تو را بفرستیم برای خرید.» من فهمیدم قرار است زندگی ام طور غیرطبیعی بدی پیش برود.

فقط آب دهانم را قورت دادم و گوش دادم. گفتند: «بلدی چطوری؟» گفتم: «بلدم.» مانده بودند چطور من جغله را از رو ببرند. گفتند: «خب، چطوری؟» گفتم: «اول به یارو پول می‌دهم، بعد جنس را می‌گیرم و او هم به من پول می‌دهد.» طبق مشاهدات ابلهانه ام، باقی پول را با یک سنت باستانی عتیق اشتباه گرفته بودم و فکر می‌کردم هربار پول می‌دهی، فروشنده هم باید به تو پولی بدهد؛ مثل دست دادن موقع سلام. فقط به من خندیدند و توضیح دادند که این باقی پول گاهی هست و گاهی نیست.

این طور بود که پای من، پای چهارپنج ساله من، به بازار شهرک باز شد. من باید برای هرقلم خرید، همه مغازه‌ها را قیمت می‌کردم. بعد بین ارزان‌ترین ها، گزینه خوب را انتخاب می‌کردم. این وظیفه را خیلی دقیق و وسواسی انجام می‌دادم، طوری که زود توی بازار معروف شدم.

همان ماه اول فهمیدم انتهای بازار پیرمردی است که اوشین صدایش می‌کنند. مغازه به هم ریخته‌ای داشت که همیشه بو می‌داد، ولی از همه ارزان‌تر می‌فروخت. اوشین همیشه توی گرانی‌ها مثل موج شکن عمل می‌کرد و مغازه اش غلغله می‌شد. این آدم تا موقعی که زنده بود، نگذاشت مردم شهرک دلشان توی گرانی‌های مریض وار بلرزد.

یک چیز دیگر هم بود؛ آن وقت‌ها وقتی کتک می‌خوردم، پولم را گم می‌کردم یا چیزی دلم را می‌شکست، پناه می‌بردم به بی بی. وقتی می‌دید مثل گنجشکی سنگ خورده، غمگین و افسرده ام، سرم را می‌گذاشت روی زانویش.

یکی از همان آواز‌های قدیمی خودش را زمزمه می‌کرد که من کلماتش را نمی‌فهمیدم، اما فاصله به فاصله زانویش زیر سرم تکانی می‌خورد و فکر‌های تاریک، مثل شنی که در ساعت شنی سرازیر می‌شود، از شقیقه هایم می‌ریخت.

دست‌های پیرش را آرام روی گونه ام می‌گذاشت و با من حرف می‌زد. چیزی از دست هایش ساطع می‌شد که از شانه هایم عبور می‌کرد؛ از استخوان‌های شکستنی و کوچکم. حس می‌کردم فوج فوج گنجشک‌های جهان توی قفسه سینه ام، جیک جیک می‌کنند.

دنیا و تمام شهرها، تمام آدم ها، تمام محله ها، تمام بچه‌ها به یک اوشین و یک بی بی نیاز دارند. وقتی طاعون گرانی و سیاهی غصه مثل تغییر فصل، آدم‌ها را ابری می‌کند، باید چیزی باشد که بشود آنجا پناه برد.

باید جایی برای گنجشک سرگردان باشد که بتواند لانه کند، وگرنه من دیده ام کلاغ‌ها چطور گنجشک را توی هوا می‌زنند. اگر این طور نباشد، دنیا بدون اوشین‌ها و بدون بی بی‌ها دوزار هم نمی‌ارزد...

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->